زندگی رنگی | اینجا می خواهیم هر روز یکی از قصه های هزار و یک شب که از زبان شهرزاد قصه گو در طول تاریخ برای ما به میراث مانده است را برای شما تعریف کنیم و شما فقط کافی است 4 دقیقه وقت بگذارید و آن را بخوانید.
قصه اول : پادشاه و حکیم
روزی روزگاری پادشاهی بود که به مریضی سختی دچار شده و همهی بدنش پر از جوش و لگه های سفید شده .بود. هر طبیبی بالای سرش میآوردند نمیتوانست او را معالجه کند. حال پادشاه بیچاره روز به روز بدتر میشد.
تا این که یک روز حکیمی به آن شهر آمد حکیم در کارش استاد بود و فایده ی همه ی گیاهان و داروها را میدانست او چند روزی در آن شهر گشت و گذار کرد تا این که از زبان مردم شنید که پادشاه به بیماری بدی دچار شده است هیچ کس نمی تواند او را خوب کند. حکیم قصه ی ما با شنیدن این خبر فوری جعبه ی داروهایش را برداشت و به قصر پادشاه رفت. به قصر که رسید، نگهبان ها جلو او را گرفتند و پرسیدند: «چه کار داری؟» حکیم گفت: من پزشک هستم و شنیده ام که پادشاه بیمار است من میتوانم او را خوب و سالم کنم؛ بدون این که حتی یک قطره دارو و شربت به او بدهم.»
نگهبان ها که این را شنیدند در را باز کردند و او را پیش پادشاه بردند پادشاه با شنیدن حرفهای حکیم تعجب کرد و گفت: «من این همه دارو و شربت خورده ام خوب نشده ام؛ حالا تو چه طور میخواهی بدون دارو مرا درمان کنی؟ اگر راستی راستی این کار را بکنی هر چه قدر پول و طلا بخواهی به تو میدهم. حکیم زخمهای پادشاه را خوب نگاه کرد و سپس به خانه اش برگشت. فردا صبح علی الطلوع به ،قصر پیش پادشاه برگشت یک گوی و چوگان دست پادشاه داد و گفت: «قربان امروز با این گوی و چوگان به میدان شهر .برو چوگان را بگیر و طوری به توپ بزن که تنت عرق کند وقتی تنت حسابی عرق کرد، به قصر برگرد و به حمام برو و خودت را بشوی بعد از ،حمام کمی بخواب بیدار که شدی سالم و تن درست هستی
پادشاه گوی و چوگان را گرفت و به میدان شهر رفت و همان طور که حکیم گفته بود، چنان به توپ میزد که عرق شرشر از بدنش سرازیر شد وقتی حسابی خیس عرق شد، به قصر برگشت یک حمام داغ رفت و خودش را حسابی با لیف و صابون شست. بعد هم بیرون آمد و خوابید چند ساعتی گذشت پادشاه از خواب بیدار شد و دید که جل الخالق خوب شده و اثری از بیماری در بدنش نمانده؛
شاه از خوشحالی بشکن میزد و سر از پا نمی شناخت توی ،قصر هلهله ای به پا شد که بیا و ببین فردای آن روز حکیم به قصر آمد تا ببیند حال پادشاه چه طور است پادشاه فوری از تختش بلند شد و به پیشواز حکیم رفت. او را در بغل گرفت و چند تا ماچ آبدار از این ور و آنور صورتش کرد سپس حکیم را کنار خودش سر سفره نشاند و دستور داد میوه و مرغ بریان و شربت برایش .بیاورند بعد هم با هم گفتند و خندیدند ساعتی که ،گذشت حکیم بلند شد تا به خانه اش برود پادشاه دست برد زیر متکای مخمل و زربافش و یک کیسه سکه طلا در آورد و به حکیم گفت: «بگیر حکیم باشی !عزیز قابل تو را ندارد تو جان مرا نجات دادی و من مدیون تو هستم.
بعد رو به خدمتکاران کرد و گفت که سینیهای هدیه و انعام حکیم را بیاورند. خدمتکاران هم طَبَق طبق هدایای حکیم را آوردند و جلو پایش گذاشتند. حکیم خوشحال شد دست پادشاه را بوسید و با دست پر به خانه برگشت.
پس از آن حکیم هر روز نزد پادشاه میرفت و باهم گل میگفتند و گل میشنفتند. موقع برگشتن هم پادشاه یک کیسه سکه ی طلا یک خروار هدیه و انعام به او میداد و از قضا پادشاه وزیر حسودی داشت وزیر وقتی دید که پادشاه به حکیم مهربانی میکند حسودیاش گل کرد و با خود گفت باید حیله ای به کار ببرم تا این حکیم از چشم پادشاه بیفتد. روزی وزیر بدجنس با مهربانی نزد پادشاه رفت و گفت «قربان من از عاقبت این کار میترسم پادشاه پرسید: «کدام کار؟» وزیر :گفت حکیم باشی را میگویم. این همه به او خوبی میکنید؛ اما در عوض او دشمن شماست.»
پادشاه گفت: «چه حرفها میزنی مگر میشود او دشمن من باشد ،وزیرجان مگر ندیدی که او بیماری مرا درمان کرد؟! »وزیر :گفت از ما گفتن بود اگر نصیحت مرا قبول نکنید هلاک میشوید. این حکیم همان طور که با حقه و بدون دارو شما را درمان کرد همان طور به راحتی میتواند با یک کلک شما را بکشد.»
پادشاه کمی فکر کرد و زیر لب گفت راست میگوید او که به این راحتی مرا درمان کرد میتواند دسته گلی به من بدهد تا آن را بو کنم و درجا بمیرم اصلاً شاید او جادوگر باشد. وزیر که دید نقشه اش دارد میگیرد ادامه داد بهتر است تا این حکیم باشی - زبانم لال - شما را نگشته او را بکشید پادشاه ساده ،دل حرفهای وزیر را باور کرد و دستور داد حکیم را به قصر بیاورند »
حکیم از همه جا بی،خبر فکر کرد که پادشاه دلش برای او تنگ شده است فوری آمد و با خوش حالی سلام کرد و دست پادشاه را بوسید. پادشاه، جلاد را صدا زد و گفت: «فوراً سر این حکیم باشی را بزن » یک دفعه رنگ و روی حکیم باشی مثل گچ دیوار سفید شد و با ترس و لرز گفت: «قربان، من چه گناهی کرده ام که میخواهید مرا بکشید؟»
پادشاه :گفت ساکت باش تو جادوگری و قصد کشتن مرا داشتی؛ اما کور خوانده ای من از تو باهوشترم و زود به نقشه ات پی بردم حکیم :گفت جادوگر» کدام است قربانت !شوم بد کردم درمانتان کردم؟ آیا سزای نیکی بدی است؟»
پادشاه رویش را برگرداند و گفت: «باید تو را بکشم اگر من تو را نکشم تو مرا میکشی فکر کرده ای نمی دانم که جادوگر هستی.»
هرچه حکیم زاری و التماس کرد، پادشاه قبول نکرد که نکرد حکیم باشی بیچاره که دید پادشاه پایش را کرده توی یک لنگه کفش و میخواهد او را بکشد فکری کرد و گفت «حالا» که میخواهید مرا بکشید، من حرفی ندارم؛ ولی اجازه بدهید من به خانه بروم و وصیت کنم و کتابی برای شما بیاورم پادشاه گفت: «چه کتابی؟»
حکیم :گفت پادشاه ،عزیز این کتاب خیلی سودمند است حالا که دارم میمیرم دیگر به آن احتیاجی ندارم و میدهم به شما بعد از این که سر مرا از بدنم جدا ،کردید این کتاب را باز کنید و از صفحه ی سمت چپ سه خط بخوانید. آن وقت سر من به حرف میآید و هر چه پادشاه سؤال کند جواب میدهد. پادشاه قبول کرد و حکیم را همراه یک پاسبان به خانه اش فرستاد حکیم دو روز در خانه ماند و روز سوم به قصر برگشت. کتابی کهنه هم در دست داشت جلو رفت و کتاب را به پادشاه و گفت: «من آماده ام که سرم را بزنید؛ اما یادتان باشد بعد از مرگم همان طور که گفتم داد این کتاب را باز کنید و سه خط از صفحه ی سمت چپ بخوانید و هر سؤالی داشتید از من بپرسید آن ،وقت سر من به حرف میآید و سؤالها را جواب میدهد.»
پادشاه کتاب را گرفت و با تعجب کمی این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. سپس آن را باز کرد و همین که خواست آن را ورق بزند دید ورقها به هم چسبیده اند و باز نمیشوند. نوک انگشتانش را به زبانش زد و آن را خیس کرد و بعد کتاب را ورق زد؛ اما باز هم نوشته ای در کتاب ندید.
پادشاه گفت: این دیگر چه کتابی است که هیچ نوشته ای ندارد؟! حکیم باشی :گفت جانم به فدایت! چند ورق دیگر بزن نوشته هایش جلوتر است. پادشاه باز هم کتاب را ورق زد ورقها به هم چسبیده بود و پادشاه هر بار که میخواست ورق بزند، مجبور بود نوک انگشتش را با آب دهان خیس کند و ورقها را جدا کند. خلاصه پادشاه همین طور ورق زد و ورق زد تا این که یک دفعه دادش به هوا رفت و همانجا افتاد زمین و مرد.
حکیم هم خوشحال شد و فهمید که کلکش خوب از کار درآمده.
بله زهری که حکیم باشی در صفحه های کتاب ریخته بود به دادش رسید و شاه هر بار که انگشتش را به زبانش میزد، قدری از آن زهر وارد دهانش میشد حکیم باشی نجات پیدا کرد و کوله بارش را بست و از آن شهر رفت.
درباره قصه های هزار و یک شب
هزار و یک شب بهترین یادگار به جای مانده درباره آداب و رسوم قدیم مشرق زمین و همان «هزار افسان» ایران باستان است که قبل از دوره هخامنشی در هندوستان بود و پیش از حمله اسکندر به ایران آمد و به زبان پهلوی ترجمه شد.
حکایتهای این کتاب را دختری به نام شهرزاد برای پادشاهی به نام شهریار روایت میکند در قصه ها و ماجراهای این ،کتاب همه مردم جامعه از پادشاهان و بازرگانان گرفته تا زنان و غلامان و مردم کوچه و بازار حضور دارند. در زمان محمدشاه قاجار بود که نویسنده ای تبریزی به نام عبداللطیف تسوجی هزار و یک شب» را به زبان فارسی ترجمه کرد و ایرانیان دوباره توانستند با مطالعه این داستانها از آنها لذت ببرند.
این کتاب شامل ۲۳ داستان از هزار و یک شب است است که به زبانی ساده برای گروه سنی کودک و نوجوان روایت شده اند پادشاه و حکیم، سندباد و شاهین گوژپشت پردردسر غلام ،دروغگو بچه شیر و آدمیزاد، روباه و گرگ گنجشک و ،عقاب موش و ،کک، خواب عجیب و غریب وزیر بخشنده و مرد باقلافروش دزد بامعرفت، سگ دست و دل باز زن صدقه دهنده خر ،ابله مردی که صد تا زن ،داشت انوشیروان و دختر روستایی و .... برخی از داستانهای هزار و یک شب» هستند که برای این قشر از مخاطبان روایت شده اند.